مجله خردسال 46 صفحه 19

کد : 105242 | تاریخ : 23/05/1382

می­خواست آن را ببرد توی سوراخ خانه­اش که گفت:«من که و و ها را خوردم، خب را هم می­خورم تا بیخودی زحمت بردن آن را به خانه نکشم!» و شروع کرد به خوردن آنها را هم خورد و خیالش راحت شد. احساس کرد دلش درد گرفته و نمی­تواند از جایش تکان بخورد. ناگهان صدایی شنید. مثل این­که کسی به آشپزخانه آمده بود. بلند شد که فرار کند، اما دلش آن قدر بزرگ شده بود که نتوانست از جایش تکان بخورد. صدا نزدیک و نزدیک­تر شد. با هر زحمتی بود خودش را به سوراخ دیوار رساند. اما هر کاری کرد از سوراخ رد نشد که نشد! خیلی چاق شده بود. همین موقع سر و صدای زیادی بلند شد ... یک نفر جیغ می کشید و می­گفت :« یک موش! یک موش چاق این­جا است! بیچاره با هر زحمتی بود فرار کرد و برای همیشه از آن خانه­ی پراز خوراکی رفت و دیگر هیچ کس هیچ وقت او را آن طرفها ندید!

[[page 19]]

انتهای پیام /*