مجله خردسال 46 صفحه 24

کد : 105247 | تاریخ : 23/05/1382

پنج انگشت بودند که روی یک دست زندگی می­کردند. یک روز ... اولی گفت :«من کفاشم.» دومی گفت :«من نجارم.» سومی گفت :«من نقاشم.» چهارمی گفت :«من عطارم.» پنجمی گفت :«پول حسابی دارم. دستمال آبی دارم. دستمال و پول بر می­دارم. هر چی دلم خواست می­خرم! قصههای پنج انگشت مصطفی رحماندوست دست کودک را بگیرید و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید.

[[page 24]]

انتهای پیام /*