
هست زیر سر قهوهای است. یعنی که کار کار اوست. داد زدم: «آهـای قهوهای! قناریام را پس بده!»
اما هیچمیویی از جایی در نیامد. داد
زدم: «آهای قهوهای! هر جا که رفتهباشی پیدایت
میکنم.» دانههای قناری، تانزدیک تپهی سبز پارک
ما را برد. آن بالا چیزی مثل پر پیدا کردیم. جوجهام
تا آنرا دید دوباره چیکچیک اشکهایش سرازیر شد.
پر قناریام بود. داد زدم: «آهای قهوهای اگر یک پر از
سر قناریام کم شود من میدانم و تو!» بعد دوباره داد زدم: «قناری جان یک ذرهی دیگر مقاومت کن که
آمدیم!» از تپه بالا رفتیم. سر و صدای خنده و میو و شادی میآمد. میوها و خندهها هینزدیک میشد. خودشبود. بلند شدیم و با جوجهام داد زدیم: «حمله! قهوهای ما آمدیم.» و هر دو از تپه سرازیر شدیم به طرف پایین.
اما آن پایین، نه قهوهای از جایش تکان خورد و نه قناری. آنها
اصلا ما راندیدند. به قول مادر بزرگم: پناه بر خدا! یعنی که
مگر میشود باور کرد.آنها نشسته بودند و با هم آواز
میخـواندند. اول قنـاریام میخواند بعد قهـوهای. وسط آواز قهـوهای، قنـاری آوازش را قطع میکرد و میگفت: «این جـایش را بد خواندی!» و دوبـاره از اول قهـوهای میخواند. صدایش کمـی بهتـر شده بود.
[[page 5]]
انتهای پیام /*