مجله خردسال 48 صفحه 18

کد : 105269 | تاریخ : 06/06/1382

زدن نداشتند گفت: « ! تو فقط یک نفر را به محل کارش می­رسانی ولی من تعداد زیادی از مردم را سوار می­کنم و باخودم می­برم! پس کار من مهم تر است.» خندید و گفت: «اما هیچ کدام شما نمی­توانید به اندازه ی من بار سنگین از جایی به جایی ببرید. من مهم­ترهستم.» عصبانی شد و گفت: «نه! من مهم­تر هستم!» گفت: «چه قدر بگویم که من مهم­تر هستم.» و کم­کم صدای و و آن قدر بلند شد که فکر کردند آن­ها با هم دعوا می­کنند. همین موقع صدای آژیر بلند شد. فورا راه افتاد و پشت سرش هم حرکت کرد. و و سر راه آن­ها ایستاده بودند و با صدای بلند با هم حرف می­زدند. همین موقع از راه رسید و به آن­ها گفت: «فورا از سرراه و کنار بروید آن­ها کار مهمی دارند.

[[page 18]]

انتهای پیام /*