مجله خردسال 109 صفحه 8

کد : 105343 | تاریخ : 21/08/1383

فرشته­ها آن روز صبح، وقتی از خواب بیدار شدم، هوا روشن روشن بود. مادرم سفره را پهن کرد و در آن نان و چای و پنیر گذاشت. گفتم: «مادر جان! چرا سه تا استکان چای در سفره گذاشته­اید؟» مادرم گفت: «چون امروز با هم صبحانه می­خوریم. من و تو و پدر.» پرسیدم: «مگر شما روزه نمی­گیرید؟» مادرم گفت: «امروز روز عید است. عید فطر هیچ­کس روزه نمی­گیرد. وقتی ماه رمضان تمام می­شود، عید فطر می­رسد.» ما بعد از صبحانه به خانه­ی پدربزرگ رفتیم و مثل همه­ی روزهای عید، شیرینی خوردیم و شادی کردیم. مادربزرگ می­گوید: «عید فطر، روز جشن فرشتههاست.»

[[page 8]]

انتهای پیام /*