مجله خردسال 109 صفحه 18

کد : 105353 | تاریخ : 21/08/1383

و به هم نگاه کردند. گفت: «مرا هم ببرید!» گفت: «نمی­شود. راه دور است. توخسته می­شوی.» گفت: «تو نمی­توانی تند راه بروی. دیر می­شود و ما نمی­توانیم خانه­ی را پیدا کنیم.» گفت:«اگرمرا با خودتان نبرید آن قدرسر و صدا می­کنم تا آقای مزرعه­دار بفهمد.» گفت:« عزیز! بهتر است را هم با خودمان ببریم.» قبول کرد و این­طوری شد که و و برای پیدا کردن خانه­ی آماده شدند. نزدیک غروب، و و راه افتادند تادنبال بروند وخانه­اش راپیدا کنند. بالای درخت بود ومی­خواست بخوابد که صدای زنگوله­ی را شنید. با تعجب پرسید: «این وقت شب کجا می­روید؟» گفت: «می­رویم تا خانه­ی را پیدا کنیم.»

[[page 18]]

انتهای پیام /*