یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
روی یک درخت بزرگ، یک کلاغ کوچولو زندگی میکرد.
کلاغ روی درخت تنها نبود. چون همسایههای خوبی مثل سنجاب و میمون داشت. کلاغ خیلی خوب و مهربان بود، اما یک کاری را اصلا بلد نبود.
او نمیدانست کاری را که شروع کرده، چه موقع باید تمام کند.
مثلا وقتی شروع میکرد به قارقار کردن، آن قدر قارقار میکرد، قارقار میکرد که همه سر درد میگرفتند و خودش خسته و بی حـال میشد. بعد برای این که دوباره سرحال و قوی شود.، شروع میکرد به غذا خوردن. میخورد و میخورد و میخورد. آن قدر که دل درد میگرفت و باز هم مریض و بیحال میشد.
کلاغ وقتی میخواست بازی کند، یادش میرفت که چه موقع باید بازیاش را تمام کند.
توپ را برمیداشت و آن قدر شوت میکرد و دنبال توپ میدوید و میدوید که خسته و بیحـال روی زمین میافتاد. یک روز که کلاغ با صدای بلند مشغول قارقار بود. میمون و سنجاب از خـانهشـان بیرون آمدند و گفتند: «بس است کلاغ جان! سردرد گرفتیم.»
کلاغ ساکت شد و میمون نگاه کرد.
او فکر نمیکرد که همسایهها از صدای او ناراحت شوند.
برای همین هم وسایلش را جمع کرد و از آنجا رفت. چند روز گذشت.
میمون و سنجاب هر چه منتظر شدند، صدای قارقار کلاغ نیامد.
توپ کلاغ زیر درخت افتاده بود و غذاهایی که توی لانهاش جمع کرده بود. همان طور دست نخورده باقی مانده بود.
میمون و سنجاب روی شاخه نشسته بودند و به هم نگاه میکردند. با این که همهجا ساکت بودو صدای قارقار کلاغ شنیده نمیشد، آنها خوشحال نبودند.
[[page 4]]
انتهای پیام /*