مجله خردسال 134 صفحه 19

کد : 105438 | تاریخ : 29/02/1384

خیلی بزرگ و بلند بود. ، در فکر شکار حیوان کوچکتری بود. برای همین هم رفت تا شکار دیگری پیدا کند. کمی گذشت. و و و به دشت برگشتند. گفت: «این بود که همه­ی ما را ازآمدن با خبر کرد.» گفت: «او با گردن بلندش می­تواند همه جا را ببیند.» گفت: « خیلی شجاع است!» گفت: «و خیلی مهربان!» بعد و و و همه با هم گفتند: «ما خوش حالیم که دوست خوبی مثل تو داریم.» خندید و گفت: «من هم خیلی خوش حالم!» از آن روز به بعد، و و و و بـا هم بـازی می­کردند و در کنـار هم شاد شاد بودند.

[[page 19]]

انتهای پیام /*