مجله خردسال 136 صفحه 8

کد : 105455 | تاریخ : 12/03/1384

فرشته­ها مادرم همه جا را تمیز کرده بود. قاب عکس امام را هم برداشت و با دستمال، آن را پاک کرد و دوباره سر جایش گذاشت. بعد ایستاد و به عکس امام نگاه کرد. گفتم: «خنده­ی امام، مثل خنده­ی پدربزرگ است.» مـادرم گفت: «سال­ها پیش، وقتی که امـام مریض شدند، درد زیـادی را تحمل کردند. آن روزها فقط دعا می­خواندند وآرام با خدا حرف می­زدند. امام از پیش ما رفت و دیگر هیچ کس لبخند او را ندید.» به عکس امام نگاه کردم و گفتم: «ولی او با لبخند مهربانش پیش ماست.» مادرم گفت: «چون امام همیشه در یاد و قلب ماست.»

[[page 8]]

انتهای پیام /*