مجله خردسال 143 صفحه 4

کد : 105507 | تاریخ : 30/04/1384

زردآلو یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. در میان دشتی سبز و زیبا، کنار رودی پر آب و قشنگ، درختی بود، سبز و بلند. یک روز گرم و آفتابی، وقتی که نور خورشید به درخت تابید، زردآلوهای گرد و رسیده­ای را دید که مثل توپهای طلایی از شاخهها آویزان بودند. همین موقع، پرنده با صدای بلند فریاد زد: «به به! زردآلوهای من همه رسیده شدهاند.» موش از لانه­اش بیرون آمد و گفت: «زردآلوهای تو؟ کی گفته این زردآلوها مال تو است؟ آنها زردآلوهای من هستند.» هنوز حرف موش تمام نشده بود که سنجاب با یک ظرف آب از راه رسید. آب را پای درخت ریخت و گفت: «به به! زردآلوهایم شیرین و رسیده شدهاند!» موش و پرنده با تعجب به سنجاب نگاه کردند و گفتند: «زردآلوهای تو؟» و بعد همهمه و دعوا و شلوغی شروع شد. همه­باهم حرف می­زدند و می­گفتند که زردآلوهای درخت مال آنهاست. پرنده گفت: «من لانه­ام روی شاخههای این درخت است. از وقتی که زردآلوها، شکوفههای کوچکی بودند، از آنها مراقبت کرده­ام. پس این زردآلوها مال من است.» موش گفت: «من لانه­ام زیر ریشههای این درخت است. از وقتی که این درخت در این جا سبز شده، از ریشههایش مراقبت کرده­ام. پس این زردآلوها مال من است.»

[[page 4]]

انتهای پیام /*