مجله خردسال 146 صفحه 8

کد : 105539 | تاریخ : 20/05/1384

فرشتهها من و پدربزرگ و مادربزرگ می­خواستیم برای خرید به بازاربرویم. نزدیک خانه­ی مادربزرگ، یک مسجد بود که دو تا در داشت. یک در، در کوچه­ی خانه­ی مادربزرگ و یک در، در خیابان. به پدربزرگ گفتم: «می­توانیم ازآن در بیرون برویم و زودتر به خیابان برسیم. این طوری مجبور نیستیم راه زیادی را برویم.» پدربزرگ گفت: «اگر خسته هستی، من تو را بغل می­گیرم. ولی یادت باشد مسجد، محل عبادت است، محل دعا کردن و با خدا حرف زدن.» گفتم: «پس چرا دو تا در دارد؟» پدربزرگ گفت: «تا کسانی که می­خواهند به مسجد بروند، راحت­تر باشند و ازهر دری که برایشان نزدیک­تر است داخل شوند.» مادربزرگ گفت: «به یاد امام افتادم. یک روز یکی ازدوستان امام برای نزدیک­تر شدن راه به امام گفت که از یک در مسجد وارد شویم و از در دیگر بیرون برویم، امـام از این حرف نـاراحت شدند و گفتند هیچ وقت از خـانه­ی خدا برای عبور استفاده نکنید.» وقتی حرف مادر بزرگ تمام شد، ما به خیابان اصلی رسیده بودیم. من خسته نبودم و راه هم طولانی نبود. فرشتهها روی گنبد مسجد نشسته بودند و مرا نگاه می­کردند.

[[page 8]]

انتهای پیام /*