قصهی حیوانات
1) یک روز وقتی که میمون کوچولو حوصلهاش سر رفته بود...
2) مادر اورا بر پشتش سوار کرد و با هم به گردش رفتند.
3) مادر به او یاد داد که چه طور با یک تکه چوب مورچهها را از سوراخ درخت بیرون بیاورد.
4) میمون کوچولو پیدا کردن و خوردن مورچهها را خیلیزودیادگرفت.
[[page 20]]
انتهای پیام /*