دیویخی
مرجان کشاورزی آزاد
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
در سرزمینی سرد و پراز برف، در میان دریایی بزرگ، کوهی از یخ بود.
همه میگفتند این کوه یخی، دیو بزرگی است که طلسم شده و سالهای سال است که یخ زده و در میان دریا باقی مانده است.
پاهای دیو، توی آب بود و سر آن بالای ابرها.
یک روز، ماهی کوچولویی کنار پای دیو یخی بازی میکرد.
ماهی با دمش پای دیو را قلقلک داد.
بعد خودش خندید و خندید.
ناگهان کوه یخی ترک خورد. ماهی خیلی ترسید.
شنا کرد و از دیو یخی دور شد.
اما دیو یخی از طلسم بیدار شده بود.
نعره زد و فریاد کشید.
ماهیهای دریا، صدای فریاد و نعرههای دیو را شنیدند.
همه با وحشت از هم پرسیدند: «چه کسی دیو را بیدار کرد؟»
ماهی کوچولو در حالی که از ترس میلرزید گفت: «من فقط پای او را قلقلک دادم!»
همه گفتند: «وای! چه کار خطرناکی!»
[[page 4]]
انتهای پیام /*