مجله خردسال 214 صفحه 8

کد : 105735 | تاریخ : 23/09/1385

فرشته­ها مادر و پدرم همه­ی وسایل خانه را جمع کرده بودند. ما می­خواستیم اسباب کشی کنیم و به خانه­ی دیگری برویم. به مادرم گفتم: «اگر ما از این­جا برویم، خدا می­تواند مرا پیدا کند؟» مادرم خندید و گفت: «تو هرجـا که بروی، خـدا تو را می­بیند. خدا هیچ وقت بنده­هایش را گم نمی­کند.» اما من می­دانستم که پیدا کردن یک بنده­ی کوچولو بین این همه آدم کار سختی است. می­ترسیدم خدا مرا گم کند. پشت پنجره نشسته بودم و به خدا فکر می­کردم. یک پروانه کنار پنجره نشست و به من نگاه کرد. پدرم گفت: «زود باش! ماشین منتظر است، باید برویم.» ما به خانه­ی جدید رفتیم. از پنجره به بیرون نگاه کردم تا خدا مرا ببیند. همین موقع پروانه را دیدم که پشت پنجره نشسته بود و مرا نگاه می­کرد. خدا او را فرستاده بود. خدا می­دانست من کجا هستم. خدا هرگز مرا گم نمی­کند، هرچه­قدر هم کوچک باشم! او مهربان است و هیچ وقت مرا فراموش نمی­کند.

[[page 8]]

انتهای پیام /*