مجله خردسال 219 صفحه 6

کد : 105761 | تاریخ : 28/10/1385

خرگوش جواب داد: «نه! من با میمون قهر کرده­ام.» مادر گفت: «پس بیا به من کمک کن تا با هم لباس­ها را روی بند پهن کنیم. تا آفتاب درآسمان است لباس­ها باید خشک شوند.» خرگوش کوچولو و مادرش توی حیاط مشغول پهن کردن لباس­ها بودند که ناگهان باد تندی آمد و جورابی را که در دست خرگوش کوچولو بود با خودش برد. خرگوش کوچولو خیلی ناراحت شد اما مادر به او گفت: «ناراحت نباش! این فقط یک اتفاق بود.باد، فرق جوراب و بادباک را نمی­داند!» خرگوش کوچولو کمی­فکر کرد وگفت: «مادرجان،من باید سری به میمون بزنم. کار مهمی دارم.زود برمی­گردم.» مادر خندید و چیزی نگفت. خرگوش کوچولو پیش میمون رفت. او را بوسید وگفت: «دوست من، ناراحت نباش! اگر باد کلاهم را برد، فقط یک اتفاق بود. باد که فرق کلاه و بادبادک را نمی­داند!» میمون از این حرف خرگوش کوچولو خنده­اش گرفت و آنها دوباره با هم آشتی کردند و باز هم بازی و شادی شروع شد.

[[page 6]]

انتهای پیام /*