مجله خردسال 221 صفحه 6

کد : 105817 | تاریخ : 12/11/1385

خانم همسایه گفت: «من می­روم تا دکتر ده را خبر کنـم.» وقـتـی او رفـت، خروس گفت: «آخی! پیرمرد مریض است! باید به او کمک کنیم.» خانم مـرغ گفت: «من یک سبد تخم مـرغ برایش می­برم.» گـاو گفت: «من یک سطل پر از شیر برایش می­برم.» الاغ هر چه فکر کرد نفهمید چه هدیه­ای به پیرمرد بـدهـد. در حالی کـه عرعر، گریه می­کرد از آن جا رفت. در راه، دکتر ده به طرف خانه­ی پیرمرد می­رفت که الاغ پیرمرد را دید. دکتر سوار الاغ شد تا زودتر به خانه­ی پیرمرد برسد. وقتی الاغ به خانه رسید، آقای دکتر را پیاده کرد و گفت: «بالاخره من هم برای پیرمرد هدیه آوردم!» گاو و خروس و مرغ از این حرف الاغ، شروع کردند به خندیدن آن هم چه خنده­ی پر و سر و صدایی!

[[page 6]]

انتهای پیام /*