مجله خردسال 223 صفحه 10

کد : 105877 | تاریخ : 26/11/1385

یک سنگ کوچولو ناصر کشاورز یک روز با مامان رفتم به نانوایی نان­های سنگک را می­پخت آقایی تا نوبت ما شد یک نان به مامان داد یک سنگ کوچولو روی زمین افتاد قل خورد و صاف آمد پهلوی پای من خیلی دلم می­خواست باشد برای من برداشتم آن را با دست خود اما چون داغ بود آن سنگ سوزاند دستم را من آمدم خانه آن سنگ تنها ماند بر روی انگشتم عکسی از او جا ماند

[[page 10]]

انتهای پیام /*