مجله خردسال 223 صفحه 22

کد : 105889 | تاریخ : 26/11/1385

مادر من... مادر من یک کتابدار است. او در یک کتابخانه­ی بزرگ­بزرگ کار می­کند. وقتی کسی به کتابخانه می­آید و کتابی را می­خواهد، مادر من آن کتاب را برایش می­آورد. یک بار من با مادرم به کتابخانه رفتم. مادرم گفت: «تو باید خیلی ساکت باشی وبا صدای بلند حـرف نزنی. چـون کسـانی که مشغـول کتاب خواندن هستند حواسشان پرت مـی­شود.» به مادرم گفتم: «همه­ی این کتاب­ها مال شما است؟» مادرم گفت: «نه جانم! این کتاب­ها مال همه اسـت. هرکس کـه بخواهد می­تواند به کتابخانه بیاید و کتاب بگیرد. اما باید بعد از آن که آن را خواند به کتابخانه برگرداند تا دیگران هم بتوانند آن کتاب را بخوانند.» مادرم هر روز وقتی از سرکار به خانه می­آید یک کتاب برای من می­آورد. ما آن­را با هم می­خوانیم و فردا مادرم آن را به کتابخانه بر می­گرداند تا دیگران هم بتوانند آن را بخوانند.

[[page 22]]

انتهای پیام /*