مجله خردسال 224 صفحه 6

کد : 105901 | تاریخ : 03/12/1385

باران نم­نم روی برگ­ها می­ریخت. ماچکول از بی­خوابی هلاک بود. نمـی­دانـست چه کار کند که صدای «قور... قور» وحشتناکی بلند شد. از جا پرید. یک عالمه قورباغه را دید که زیر باران، دسته جمعی آواز می­خواندند. ماچکول خمیازه­ای کشید. چشم­هایش را مالید. خودش را کش و قوس داد و از شاخه پایین پرید. صبح بود. ماه رفته بود. آسمان پر از ابر بود. قورباغه­ها یک صدا می­خواندند. ماچکول راه افتاد تا یک جای دیگر برای خودش پیدا کند.

[[page 6]]

انتهای پیام /*