مجله خردسال 224 صفحه 18

کد : 105913 | تاریخ : 03/12/1385

و و از روی آن افتادند پایین. بعد شدید شد و همه جا را آب گرفت. دوید و رفت پشت یک . هم دوید و رفت پیش . اما با بال­های خیس همان جا ماند زیر باران. ناگهان به یاد افتاد. از پشت بیرون آمد و به گفت: "وای! جان همراه من بیا و زیر باران نمان." هم کنار آمد و به گفت:"با ما به زیر بیا." گفت:"چرا رفتید و مرا تنها گذاشتید؟" گفت:"باران ناگهان بارید و ما خیلی ترسیدیم. ما را ببخش."

[[page 18]]

انتهای پیام /*