
باهم
تاب نیمکت الاکلنگ سرسره
یکی بود، یکی نبود. غیرازخدا، هیچ کس نبود. یک روز کوچولو و مادرش به پارک رفتند.
مادر روی نشست و کوچولو سوار شد.
کوچولو بازی را خیلی دوست داشت. کوچولو چشمش به افتاد. یک دختر مشغول بازی بود.
کوچولو از پایین آمد و رفت تا بازی کند.
[[page 17]]
انتهای پیام /*