مجله خردسال 235 صفحه 22

کد : 106001 | تاریخ : 03/03/1386

مادرمن... مادر من کشاورز است. او برنج می­کارد. مادر من صبح خیلی زود به شالیزار می­رود، بعد جوانه­های برنج را یکی یکی در زمیـن می­کارد، مادرم خیلی خسته می­شود و کمرش درد می­گیرد اما به خانه می­آید و برای ما غذا می­پزد. هر شب من پاهایش را می­مالم و پشتش بالش می­گذارم تا خستگی­اش در برود و کمر دردش خوب شود. هروقت پلو می­خورم، مراقب هستم حتی یک دانه­ی برنج از بشقابم بیرون نریزد. من همه­ی پلوهایم را می­خورم چون می دانم مادرم برای آن­ها چه قدر زحمت کشیده است. مادر من همیشه بوی خوب شالیزار می­دهد.

[[page 22]]

انتهای پیام /*