مجله خردسال 236 صفحه 8

کد : 106015 | تاریخ : 02/06/1395

فرشته­ها تلویزیون روشن بود و امام را در بیمارستان نشان می­داد. مادرم اشکش را پاک کرد و به آشپزخانه رفت.پیش مادر رفتم و گفتم: «شما برای امام گریه می­کنید؟» مادر گفت: «به یاد روزهای بیماری امام افتادم. روزهایی که همه­ی ما برای سلامتی امام دعا می­کردیم، اما خودشان می­دانستند که باید بروند. حتی روزی که از خانه به بیمارستان می­رفتند، کنار درخت توت حیاط ایستادند، به خانه، همسر و فرزندانشان نگاه کردند و برای همیشه با آن­ها خداحافظی کردند.» گفتم: «کاش حال امام خوب می­شد.» مادر گفت: «امام خسته بودند خیلی درد می­کشیدند. برای تمام شدن خستگی­ها و دردهای امام، یک روز فرشته­ها آمدند، چشم­هایش را بستند و او را با خود به آسمان بردند. جایی که همه چیز آرام و زیبا و آبی است.» من و مادرم، کنار پنجره رفتیم و هر دو به آسمان نگاه کردیم. آسمان آرام و زیبا و آبی.

[[page 8]]

انتهای پیام /*