مجله خردسال 238 صفحه 4

کد : 106039 | تاریخ : 02/06/1395

از آفتاب نترس شراره وظیفه­شناس صبح زود، غنچه­های بو ته­ی گل سرخ، یکی یکی باز شدند و به خورشید سلام کردند. بوته­ی گل سرخ به غنچه­ای که پشت برگ پنهان شده بود گفت: «چرا باز نمی­شوی غنچه­ی قشنگم؟» غنچه گفت: «از نگاه­های گرم خورشید می­ترسم. می­ترسم گلبرگ­هایم را بسوزاند.» بوته­ی گل سرخ به خنده گفت: «نترس. خورشید تو رادوست دارد. می­دانی اگر باز نشوی همان­جا پژمرده می­شوی!» غنچه باناراحتی گفت: «می­دانم. اما می­ترسم.» یکی از گل­های بوته­ی گل سرخ گفت: «این قدر ترسو نباش. دلت نمی­خواهد ببینی دنیا چه شکلی است؟» غنچه گفـت: «چـرا. اما...» هنوز حـرفش تمـام نشده بود که بوتـه­ی گل سرخ گفت: «پس زود بـاش! بـاز شو!» ناگهان بوته­ی گـل سرخ سـاکت شد و بعد گفت: «نه. نه. باز نشو! این وقت روز هوا داغ است. اگر باز بشوی خیلی زود پژمرده می­شوی.» غنچه با تعجب پرسید: «پس چرا غنچه­های دیگر باز شده­اند؟» بوته­ی گل سرخ گفت: «آن­ها، وقتی که هوا خیلی گرم نبود باز شده­اند و حالا به گرما عادت

[[page 4]]

انتهای پیام /*