مجله خردسال 238 صفحه 8

کد : 106043 | تاریخ : 02/06/1395

فرشته­ها یک روز، دایی عباس، می­خواست برای کاری به مسافرت برود. وقتی آماده شد، به مادربزرگ گفت: «برایم دعا کنید.» مادربزرگ جواب داد: «از صبح فقط برایت دعا کرده­ام. خدا همه­ی کارها را درست می­کند.» گفتم: «مادربزرگ شما که داشتید ناهار درست می­کردید، چرا می­گویید دعا می­کردم؟» مادربزرگ خندید و گفت: «دست­هایم غذا می­پختند و دلم با خدا حرف می­زد. حضرت فاطمه (س) دختر عزیز پیغمبر ما گفته­اند که خداوند با همه­ی بزرگی­اش همیشه آماده­ی شنیدن حرف­های ما است. برای حرف زدن با خدا، لازم نیست فریاد بزنیم. یا از کسی اجازه بگیریم. لازم نیست روزها منتظر بنشینیم. جایی که خدا هست نه نگهبان دارد، نه دربان. خدا همیشه و همه­جا کنار ما است. فقط باید او را یاد کنیم.» دایی عباس قرآن را بوسید و از زیر آن رد شد و رفت. خدا هم با او بود، هم با ما.

[[page 8]]

انتهای پیام /*