مجله خردسال 241 صفحه 9

کد : 106128 | تاریخ : 02/06/1395

شام بپزد و من هم سفره را حاضر کنم. پدربزرگ رفت و ما هم هر کدام مشغول کار شدیم. پدر همه جا را گردگیری کرد. دایی عباس یک قابلمه را پر از آب و برنج کرد و آن را روی اجاق گذاشت. من هم بشقاب­ها را آماده کردم، ناگهان دست پدر به گلدان خورد و گلدان افتاد و شکست. من و دایی عباس رفتیم ببینیم چی شده که برنج سر رفت و همه­ی گاز را کثیف کرد. همین موقع صدای زنگ درآمد. ما فکر کردیم پدربزرگ است. اما مادر و زن دایی و مادر بزرگ بودند. آن­ها وقتی به خانه برگشتند و این همه ریخت و پاش را دیدند، فقط خندیدند. این هدیه­ی ما به آن­ها بود. یک عالمه خنده! آن شب ما برای شام کباب خریدیم و تولد حضرت فاطمه (س) را با هم جشن گرفتیم.

[[page 9]]

انتهای پیام /*