مجله خردسال 243 صفحه 6

کد : 106153 | تاریخ : 02/06/1395

نگاه به ساعت بزرگ بندر انداخت و فریاد کشید: «زوده! زوده! خیلی زوده! نوبت بار زدن تو نرسیده.» ماشین باری گفت: «چی کار کنم؟» نگهبان بندر گفت: «عقب عقب برو بیرون.»ماشین باری، خواست عقب عقب برود، پشتش ماشین بود. خواست جلو برود یک ماشین باری دیگر بود. خواست دور بزند، سرراهش بار بود. همه فریاد می­زدند: «آهای! تو که نوبتت نیست، جلو نیا، عقب نرو... بایست بایست.» ماشین­ها بوق بوق می­زدند، دود دود کردند. ماشین باری،وسط­بوق­بوق و دود دود آن­ها ایستاد. آه­های پر دود کشید. راننده آه­های پر سوز کشید. آه برای این که کاشکی یواش یواش و بی­های و هوی آمده بودند، گردش کنان آمده بودند؛ اما به موقع آمده بودند. وقتی می­آمدند که همه منتظرشان بودند.

[[page 6]]

انتهای پیام /*