مجله خردسال 250 صفحه 22

کد : 106245 | تاریخ : 02/06/1395

پدرمن... پدر من ماهی گیر است. ما، در کنار دریا زندگی میکنیم. پدرم با بقیهی دوستانش در یک قایق بزرگ ماهی­گیری کار میکند. یکبار من با او به دریا رفتم. وقتی ماهی­گیرها میخواستند تور پر از ماهی را از آب بیرون بکشند همه با هم آواز میخواندند. بعد تور را باز کردند و ماهیها را کف قایق ریختند. آنها ماهی­های کوچولو را دوباره به دریا برگرداندند تا بزرگ شوند. من هم به ماهی­گیرها کمک کردم. ماهیها لیز میخورند و بالا و پایین میپریدند. آن وقت من خندهام میگرفت! آن­روز وقتی­من وپدربه­خانه­برگشتیم­به اندازهی سهم دوتا ماهی­گیر ماهی به خانه بردیم. مادرم مرا بوسید و گفت: «تو کوچولوترین ماهی گیر بندر هستی!»

[[page 22]]

انتهای پیام /*