
فرشتهها
مادربزرگ، سفرهی افطاری را پهن کرده بود و همه دور سفره نشسته بودیم. وقت اذان، صدای میومیوی گربهای از حیاط آمد.
مادربزرگ قبل از این که خودش چیزی بخورد، برای گربه غذا گذاشت تا دایی عباس به حیاط ببرد. وقتی دایی عباس سرسفره برگشت، مادربزرگ او را دعا کرد و غذا خورد. پدرم گفت:«گربههایی که در حیاط خانهی امام بودند، وقت غذا، آن قدر میومیو میکردند تا امام برایشان غذا ببرند. همه میدانستند تا وقتی که گربههای گرسنه سیر نشوند، امام لب به غذا نمیزنند.»
گربهی حیاط مادربزرگ ساکت شده بود و میومیو نمیکرد.
آن شب او هم مهمان سفرهی افطار مادربزرگ بود مثل گربههایی که مهمان سفرهی امام بودند.
[[page 8]]
انتهای پیام /*