مجله خردسال 255 صفحه 19

کد : 106298 | تاریخ : 02/06/1395

گفت: «باید نقشه­ای بکشیم و را از لانه­ی دور کنیم.» و فکر کردند و فکر کردند تا این تصمیم گرفتند، ، را صدا بزند. وقتی به طرف رفت، از لانه بیرون بیاید. اما هر چه را صدا زد، از جایش تکان نخورد. بالاخره فکر خوبی کرد. او ظرف را پر از شیر کرد و گذاشت آن طرف حیاط. تا بوی شیر به دماغش خورد، را فراموش کرد و رفت سراغ شیر. آن وقت در یک چشم به هم زدن، از لانه بیرون آمد و همراه و به چمنزار رفت. آن­ها تمـام روز را با هم بـازی کردند و خندیدند و وقتی به خانه برگشتنـد که خواب بود!

[[page 19]]

انتهای پیام /*