مجله خردسال 266 صفحه 6

کد : 106361 | تاریخ : 02/06/1395

سنگ و خارها را جمع کرد. چَه چَه آواز خواند و پرنده­ها را صدا زد . بیل و کلنگ برداشت و دیوارها را خراب کرد. بعد،درخت­ها سیب­های سرخ دادند. پرنده­ها دسته دسته آمدند، همه­جـا سبزه و گل درآمد.آن­وقت این دختر، سیب چید. آن پس تو سبزه ها دوید. این دختر عاشق پرنده­ها شد. آن پسر به باغ سبز فکر کرد. بعد همه با هم قاه­قاه خندیدند و گفتند:«چه روز و روزگاری بود. باغی بود که دیوار داشت و در نداشت. درخت داشت و سیب نداشت. جوی داشت و آب نداشت. شاخه داشت و پرنده نداشت. هیچی نداشت و همه چی داشت.» قصه گو هم خندید و گفت: «هیچی نداشت و همه چی داشت. قصه­ای که سر و ته نداشت. اول و آخر نداشت. رفت تو باغ و به سر رسید. ته پیدا کرد و به آخر رسید. کلاغه به لانه­اش رسید.قصـه گو به قصه­اش رسید. این قصه هم تمام شد.

[[page 6]]

انتهای پیام /*