مجله خردسال 266 صفحه 18

کد : 106373 | تاریخ : 02/06/1395

اتوبوس هواپیما کشتی دوچرخه کار مهم یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ­کس نبود. نزدیک یک دریاچه­ی قشنگ، یک فرودگاه کوچک بود.توی فرودگاه یک بود و توی دریاچه، یک . یک روز،وقتی که کنار ساحل ایستاده بود، را دید که با یک و یک مشغول حرف زدن است. در این فکر بود که آن­ها به هم چه می­گویند، ناگهان صدای را شنید که می­گفت: «من از همه بزرگ­تر هستم! پس از همه بهترم!» نگاهی به کرد وگفت: «ولی این از تو بزرگ­تر است. یعنی او از تو بهتر است؟» و به نگاه کردند. گفت: «شاید بهتر باشم! چه کسی این را گفته؟» گفت: گفته است!» گفت: «من هم بزرگ­تر هستم، هم

[[page 18]]

انتهای پیام /*