مجله خردسال 286 صفحه 4

کد : 106387 | تاریخ : 02/06/1395

پدر اسب و پسر اسب زهره پریرخ یک پدر اسب بود و یک پسر اسب. پدر اسب کمی پیر بود، کمی هم چاق و تنبل. پسر اسب جوان بود و زبر و زرنگ. یک روز حوصله پسر اسب حسابی سر رفته بود، پدر اسب گفت:« بیا، بیا می خواهیم برویم گردش ... » پسر اسب خوشحال شد پیتیکو ... پیتیکو ... دوید و شیهه کشید. پدر اسب گفت:« همین حالا راه می افتیم. از دشت می گذریم. از تپه ها بالا می رویم و پایین می آییم و می رسیم به یک دریاچه. آن وقت می توانی دور دریاچه بدوی و کیف کنی. عکس خودت را توی دریاچه ببینی.» پسر اسب خیلی خوشحال شد. شروع کرد به دویدن. اما هرچه گوش کرد، صدای پای پدرش را نشنید. برگشت، پدر را دید که آهسته آهسته می آید. پسر اسب پیتیکو ... پیتیکو... برگشت. پدر اسب گفت:« این قدر تند نرو، اگر بخواهیم این همه راه را برویم خسته می شویم. بیا با هم از این دشت بگذریم. می رسیم به یک جاده یک عالمه ماشین است. با یک عالمه صدای عجیب و غریب؛ قار ... قور ... ویژ ... قیژ ... اما نباید بترسی. این سروصداها از خوش حالی است. ماشین ها خوشحالند که تند می روند. وقتی جاده خلوت شد آهسته و نرم از جاده می گذریم. این طرف جاده یک تپه است. بالا می رویم و پایین می آییم و می رسیم به یک رودخانه. شلپ و شلوپ آب بازی می کنی و عکس خودت را توی آب می بینی...» پسر اسب با خوشحالی شروع کرد به دویدن پیتیکو ... پیتیکو ... اما هرچه گوش کرد، صدای پای پدر اسب را پشت سرش

[[page 4]]

انتهای پیام /*