مجله خردسال 286 صفحه 6

کد : 106389 | تاریخ : 02/06/1395

نشنید! نگاه کرد. دید پدرش نرم نرم می آید، پیتیکو ... پیتیکو ... برگشت. پدر اسب گفت:« چه قدر تند می روی. راه دور است. می ترسم اگر موقع رفتن خسته نشوی،موقع برگشتن خسته بشوی. بیا برویم تا ته دشت. آن جا یک چشمه است. می توانی دور آن بچرخی و عکس خودت را ببینی.» بازهم پسر اسب برگشت. پدر اسب فریاد کشید:« بیا بیا ببین چی پیدا کردم!» و پسر اسب را برد کنار بشکه ای که همیشه از توی آن آب می خوردند و گفت:« ببین مثل دریاچه است. مثل چشمه است. دورش بازی کن و عکس خودت را توی آن ببین.» پسر اسب توی آب یک جفت چشم دید که غمگین بود، یک دهان دید که هی آه می کشید. معلوم بود که خیلی خیلی حوصله اش سر رفته است. سرش را خم کرد. خیلی دلش می خواست بدود. به پدر اسب نگاه کرد. این بار پدر اسب آهی کشید و گفت:« باشد! باشد!تنبلی بس است! حالا با هم می دویم تا هرکجا که توانستیم می دویم.» پسر اسب خوشحال شد. شیهه ای کشید و یکهو شروع کرد به دویدن پیتیکو ... پیتیکو ... این بار پدر اسب دنبالش دوید.

[[page 6]]

انتهای پیام /*