مجله خردسال 287 صفحه 4

کد : 106415 | تاریخ : 02/06/1395

تو مادر من هستی؟ · محمد رضا شمس توی یک مغازه ی اسباب بازی فروشی، همه جور اسباب بازی بود. ماشین هم بود. ماشین های کوچک و بزرگ و رنگ و وارنگ. یک ماشین کوچولوی قرمز هم بود. ماشین قرمز، دنبال مادرش می گشت. یک روز رفت پیش کامیون و پرسید:« سلام ! تو مادر هستی؟» کامیون اخم کرد و گفت:« یعنی چی؟ مگر ماشین ها هم مادر دارند!» ماشین قرمز گفت:« بله که دارند؟ همه مادر دارند. من هم دارم. تو مادر من نیستی؟» کامیون بیشتر اخم کرد:« نه! من مادر هیچ کس نیستم.» ماشین قرمز راه افتاد و رفت پیش اتوبوس و به او گفت:« تو مادر من هستی؟» اتوبوس، بوق بوق بوق خندید و گفت:« تو چه با مزه ای! ماشین ها که مادر ندارند. ماشین قرمز لجش گرفت. چند بار چرخ هایش را محکم به زمین زد و گفت:« چرا، چرا دارند. خوب هم دارند!» بعد با ناراحتی از آن جا دور شد و رفت و رفت تا رسید به اتوبوس دو طبقه با خوش حالی به او گفت:« حتماً تو مادر من هستی!» اتوبوس دو طبقه که از کار زیاد خسته بود و داشت چرت می زد گفت:« کوچولو! مزاحم نشو. برو دنبال کار خودت.» ماشین قرمز چیزی نگفت و یواش یواش از آن جا رفت. بعد یک گوشه نشست و هی غصه خورد. یک دفعه صدایی شنید:« ببین!ببین! تو مادر من هستی؟ ماشین قرمز سرش را بالا کرد. یک ماشین آبی خیلی خیلی کوچولو جلوی او ایستاده بود. ماشین آبی حتی از او هم کوچولوتر بود. ماشین

[[page 4]]

انتهای پیام /*