مجله خردسال 287 صفحه 19

کد : 106430 | تاریخ : 02/06/1395

فکر کرد وگفت:« من ..... هستم و مادرم ...؟ راستی نمی دانم مادرم کی است. صبر کنید بروم، بپرسم و برگردم.» ..... به ب.... گفت:« صبر کنیم تا برگردد و بگوید که مادرش کیست.»....... پر زد و رفت به کندو. کمی بعد ..... فریاد زد:« نگاه کنید!« ... برگشت.» .... با خوشحالی گفت:« مادر من ملکه ی ..... ها است. همه ی ...... هایی که در کندوی ما زندگی می کنند، بچه های او هستند!» .... و ........ و ..... و ....... با تعجب گفتند:« وای! تو چه قدر خواهر برادر داری!» ........ خندید و گفت:« همه ی آن ها دارند می آیند تا با شما بازی کنند!» .... و ........ و ... و .... و ...... صدای ویز ویز شنیدند و با دیدن یک عالمه ..... به طرفشان می آمدند پا به فرار گذاشتند...... ، غض غض خندید و گفت:« نترسید بابا جان!» اما آن ها از ترس فرارکردند پیش مادرهایشان. ...... پیش... ، ... پیش ...... ........ پیش ...... و .......... پیش ....... .

[[page 19]]

انتهای پیام /*