مجله خردسال 293 صفحه 6

کد : 106529 | تاریخ : 02/06/1395

نشست و با دست های کوچکش آرام آرام خار را از پای فیل درآورد. فیل خیلی خوشحال شد و گفت:« تو دوست من می شوی؟» سنجاب خندید و گفت:« دلت می خواهد یک درخت پر از گردو داشته باشی؟» سنجاب از خوش حالی بالا و پایین پرید و گفت:« وای یک درخت پر از گردو!»بعد سوار فیل شد و هر دو به طرف درخت گردویی که فیل نشانی آن را می دانست رفتند. فیل به سنجاب گفت:« امروز از خدا خواستم که به من کمک کند تا یک دوست خوب پیدا کنم و دیگر تنها نباشم. اما وشقتی خار توی پایم رفت خیلی ناراحت شدم و فکر کردم چرا خدا مرا ندید و صدای مرا نشنید. تا این که تو آمدی و با من دوست شدی!» سنجاب گفت:« من از خدا خواسته بودم تا به من کمک کند یک عالمه غذا پیدا کنم. خدا صدای هر دوی ما را شنید و به ما کمک کرد.» فیل گفت:« شاید اگر خار توی پایم نمی رفت من و تو هیچ وقت با هم دوست نمی شدیم.» سنجاب خندید وگفت:« و من یک درخت پر از گردون پیدا نمی کردم!»

[[page 6]]

انتهای پیام /*