مجله خردسال 293 صفحه 27

کد : 106550 | تاریخ : 02/06/1395

دست کودک را در دست بگیرید و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید. قصه های پنج انگشت · مصطفی رحماندوست پنج تا آدم برفی، مدتی بود که کنار هم ایستاده بودند. داشت بهار می شد که ... اولی گفت:« خسته شدم!» آب شد و رفت. گفت:« به امید دیدار.» دومی گفت:« گرمه هوا!» آب شد و رفت. گفت که خدا نگهدار. سومی گفت:« برف دیگه نیست!» آب شد و گفت:« بای بای تازمستان!» چهارمی گفت:« سرما کجاست؟» آب شد و رفت. گفت که می آم همراه برف و بوران پنجمی گفت:« خوب می دونم حالا دیگه بهاره!» من می مونم تا برف بیاد دوباره.» اما نموند و خوابید آب شد و تو خواب خودش برف و زمستون رو دید.

[[page 27]]

انتهای پیام /*