مجله خردسال 294 صفحه 19

کد : 106570 | تاریخ : 02/06/1395

آمد و گفت:« ..... درست می گوید، جلو برو و فریاد بزن و بگو؛ من ..... هستم! و عسل می خواهم! ...... بی چاره با این که هنوز جای نیش ........ روی دستش می سوخت. به طرف کندو رفت و گفت:« های .... هوی من ...... هستم و عسل می خواهم!» .... ویز ویز کنان از کندو بیرون آمد وگفت:« من ........ هستم و به یک ..... بی ادب، عسل نمی دهم!» .... از ترس اینکه مبادا... دوباره نیشش بزند پا به فرار گذاشت و به زیر ...... برگشت. .. از بالای ... و .. از ایین .......... او را تماشا می کردند و قاهقاه می خندیدند. ....... به .... گفت:« برای گرفتن عسل تو باید با ..... دوست شوی و برای دوست شدن با کسی باید او را خوشحال کنی. به حرف ......... ....... گوش نکن. آن ها فقط می خواهند بازی کنند و بخندند. ......... خیل گل دوست دارد. چند تا شاخه گل بچین و برای او ببر.» ...... چند شاخه گل چید و به طرف کندو رفت. ....... بوی خوش گلها را احساس کرد و ا زکندو بیرون آمد و به ..... گفت:ن وای! چه گل های قشنگی!» ....... گل ها را درست جلوی کندوی .... گذاشت. ...... گفت:« صبر کن! من هم برای تو هدیه ای دارم!» ....... یک ظرف پر از عسل به ...... داد و گفت:« حالا ما با هم دوست هستیم!» از آن روز به بعد ....... و ...... با هم دوست شدند. دوست های خیلی خیلی صمیمی!

[[page 19]]

انتهای پیام /*