مجله خردسال 296 صفحه 4

کد : 106583 | تاریخ : 02/06/1395

مرجان کشاورزی لبخند بابا یک روز وقتی که بابا خسته از کار به خانه آمد، من و مامان فهمیدیم که بابا لبخندش را گم کرده است. چون اخمو و عصبانی رفت توی اتاق و خوابید. به مامان گفتم:« چرا بابا اخم کرده بود؟» مامان به در اتاق نگاه کرد و گفت:« فکر می کنم لبخندش را گم کرده است!» بابا خوابیده بود و من مامان بی سروصدا نشسته بودیم نقاشی می کشیدیم. گفتم« مامان! بیا بگردیم لبخند بابا را پیدا کنیم.» مامان گفت: لبخند بابا، یا توی اداره گم شده، یا توی خیابان. اگر توی خانه بود ما حتماً آن را پیدا می کردیم. گفتم:«بیا با هم برویم خیابان، همه جا را بگردیم. شاید لبخند بابا پیدا بشود. من دوست ندارم بابا اخمو باشد.» مامان کمی فکر کرد و گفت:« بیا با هم برای بابا یک لبخند جدید و قشنگ تر درست کنیم!پرسیدم چه طوری؟» مامان گفت:« اول یک شام خوشمزه برای یک پدر گرسنه می پزیم» من و مامان آرام و بی سرو صدا رفتیم توی آشپزخانه و مشغول کار شدیم. وقتی غذا آماده شد، مامان گفت:« حالا برو توی اتاق و بابا را ببوس و به او بگو که شام آماده است.» من رفتم پیش بابا. صورتش را بوسیدم و توی گوشش گفتم:« بابا

[[page 4]]

انتهای پیام /*