مجله خردسال 296 صفحه 6

کد : 106585 | تاریخ : 02/06/1395

جون شام آماده است!» قبل از این که بابا چشم هایش را بازکند، یک لبخند تازه و قشنگ روی لب هایش پیدا شد. بعد چشم هایش را باز کرد و گفت:« اما تو شام خوشمزه ی منی!الان تو را می خورم!» آن وقت مرا بقل گرفت و بوسید و قلقلک داد. بعد مرا روی دوشش سوار کرد و از اتاق بیرون آمدیم. مامان ما را دید و خندید. اگر بابا هر روز هم لبخندش را توی اداره یا خیابان گم کند من و مامان برای او یک لبخند تازه درست می کنیم یک لبخند قشنگ تر از لبخند های قبلی اش!

[[page 6]]

انتهای پیام /*