مجله خردسال 297 صفحه 27

کد : 106634 | تاریخ : 02/06/1395

دست کودک را در دست بگیرید و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید. قصه های پنج انگشت · مصطفی رحماندوست انگشت شست من کپلم، گربه ی نازی داشتم سر به سرش می گذاشتم. اما یه روز گربه ی من، رفت و دیگه نیامد حوصله ام سر آمد این جا و آن جا، همه جا، دنبال گربه گشتم گربه را پیدا کردم فریاد و غوغا کردم انگشت اشاره:« گربه تو، تو انباری یه گوشه خوابیده بود. سه بچه زاییده بود!» بقیه انگشت ها:« یک و دو و سه ، به به به خدایا! یک و دو سه، چه خوشگلن ماشاالله انگشت شست:« چند روز من چهار تا گربه دارم بازی با اون ها شده کار و بارم.»

[[page 27]]

انتهای پیام /*