مجله خردسال 301 صفحه 4

کد : 106667 | تاریخ : 02/06/1395

کلاغ زاغی یکی بود، یکی نبود. کلاغ زاغی یک صابون درسته را خورده بود. برای همین هم وقتی می خواست قار قار کند، یک عالمه حباب صابون از دهانش بیرون آمد. کلاغ زاغی زودی دهانش را بست و دیگر قار قار نکرد. درست همان موقع سنجاب پیش او آمد و گفت:« عجله کن! مهمانی شروع شده!» کلاغ زاغی تازه یادش افتاد که امروز به مهمانی دعوت است. اما با دهان پر از حباب صابون که نمی توانست به مهمانی برود! برای همین هم چیزی نگفت. سنجاب با تعجب به او نگاه کرد. سنجاب که حوصله اش سر رفته بود گفت:« زاغی جان! با من شوخی می کنی؟» زاغی دهانش را باز کرد که بگوید چه بلایی سرش آمده ... که دوباره حباب های صابون از دهانش بیرون آمدند. سنجاب آن قدر خندید! آن قدر خندید که دلش درد گرفت. کلاغ زاغی قار قار کرد وگفت:« چرا می خندی؟» حباب های صابون توی هوا می چرخید و سنجاب یکی یکی آن ها را با دست می ترکاند و می خندید. زاغی گفت:« حالا فهمیدی چرا

[[page 4]]

انتهای پیام /*