مجله خردسال 306 صفحه 8

کد : 106699 | تاریخ : 02/06/1395

فرشته ها پدر بزرگ با حسین بازی می کرد. گفتم:«برویم حیاط با هم توپ بازی کنیم.» پدربزرگ گفت:«حسین! بلند شو برویم حیاط بازی کنیم.» گفتم:«نه! حسین نباید. فقط من و شما برویم.» پدربزرگ گفت:«حسین تنها می ماند. دلش می خواهد با ما بازی کند.» گفتم:«او خیلی کوچک است و بازی ما را خراب می کند. نمی خواهم او بیاید.» پدربزرگ گفت:«دلش می شکند و این کار گناه است.» گفتم:« شما الان با او بازی می کردید. حالا با من بازی کنید.» پدربزرگ مرا بغل گرفت و گفت:«هر دوی شما نوه های عزیز و شیرین من هستید. من بازی با هر دوی شما را دوست دارم.» حسین هم آمد و بغل پدربزرگ نشست. پدربزرگ گفت:«وقتی هر دوی شما را بغل می گیرم به یاد پیامبر می افتم که زمان کودکی امام حسن(ع) و امام حسین(ع) هر دوی آن ها را بغل می گرفتند و با هردوی آن ها بازی می کردند. برای همین هم امام حسن(ع) و امام حسین(ع) مهربانی و اخلاق خوش را از ایشان یاد گرفتند. حسین پدربزرگ را بوسید. بهد هر سه با هم خندیدیم. پدربزرگ من خیلی مهربان است و من و حسین را خیلی خیلی دوست دارد.

[[page 8]]

انتهای پیام /*