مجله خردسال 306 صفحه 18

کد : 106709 | تاریخ : 02/06/1395

باد رود خورشید ابر مثل قطره های باران یکی بود،یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یک روز وقتی که ،داغ داغ به مب تابید، آب کم کم بخار شد. به گفت:«چقدر می تابی؟ چیزی نمانده که خشک شوم.» گفت:«نگران نباش. خشک نمی شوی.» اما نگران بود. عصبانی بود و دلش نمی خواست آب صاف و تمیزش بخار شود. تابید و تابید. آب بخار شد و در آسمان، زیبایی پیدا شد. به وزید و آن را این طرف و آن طرف برد. به گفت:«نگاه کن! این

[[page 18]]

انتهای پیام /*