
دست کودک خود را در دست بگیرید و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید
قصه های پنج انگشت
مصطفی رحماندوست
اولی گفت:« بریم به جنگ.»
دومی گفت:« نه تیری داریم، نه تفنگ»
سومی گفت:«شیپور جنگ و دار و دور نداریم.»
چهارمی گفت:« چهار نفریم کمیم و زور نداریم.»
انگشت شست داد زد و گفت:
«من شستم و شما چهار!
با هم می شیم شصت و چهار!
شصت و چهار تا که بشیم زیادیم
بدون جنگ،برنده ایم و شادیم.
[[page 27]]
انتهای پیام /*