مجله خردسال 311 صفحه 6

کد : 106781 | تاریخ : 02/06/1395

آن عروسی بود. پلو داشتند اما گوشت نداشتند. بلبل داد زد:« گوشت از من، پلو از شما.» داماد خیلی خوش حال شد و گفت:« چی از این بهتر!» بز را کباب کردند و لای پلو گذاشتند. وقتی غذا آماده شد، داماد و مهمان ها، تمام غذاها را خوردند و چیزی برای او نگذاشتند. بلبل ناراحت شد و به داماد گفت:« این ور عروست می پرم اون ور عروست می پرم تنبک تون را می برم» بعد تنبک را برداشت و پرواز کرد و رفت. رفت و رفت تا رسید به مردی که آواز می خواند. بلبل به آواز او گوش کرد و گوش کرد. بعد گفت:« چه خوب آواز می خوانی. آوازت را به من می دهی؟» مرد گفت:« چه تنبک قشنگی داری! آن را به من می دهی؟» بلبل گفت:« تنبک را می دهم.» مرد گفت:« آوازم را می دهم.» بلبل تنبک را به مرد داد و آوازش را گرفت. بعد پرید روی شاخه ی درختی نشست و خواند: هیزم را دادم به خاله یه بقچه نون گرفتم نون را دادم به چوپان بز از چوپان گرفتم بز رو دادم به داماد یه دونه ساز گرفتم ساز رو دادم به آقا به جاش آواز گرفتم و از آن روز به بعد بلبل آواز خوان شد.

[[page 6]]

انتهای پیام /*