مجله خردسال 315 صفحه 6

کد : 106865 | تاریخ : 02/06/1395

و گفت:« صبح بخیر!» گنجشک بال هایش را باز کرد که پرواز کند، اما گربه با پنجه هایش بال او را گرفت. گنجشک از ترس چشم هایش را بست تا دندان های تیز گربه را نبیند ... ناگهان یک قطره آب افتاد روی نوکش. بعد قطره ای دیگر و قطره هایی دیگر ... گربه خیس شد و میو میو کرد و پا به فرار گذاشت. گنجشک به بالای سرش را نگاه کرد و درخت را دید که در باد تکان می خورد. درخت آخرین قطره هایی را که از شب بارانی روی شاخ و برگش مانده بود. بر سر گربه ریخت تا گنجشک دوباره بتواند پرواز کند. و گنجشک پرواز کرد، چون درخت دوست او بود.

[[page 6]]

انتهای پیام /*