مجله خردسال 318 صفحه 4

کد : 106947 | تاریخ : 02/06/1395

افسانه ها محمد رضا شمس نمدی یکی بود، یکی نبود. پیرزنی بود به اسم خدیجه بیگم که سه تا دختر داشت. اسم دختر کوچک نمدی بود. نمدی خیلی سر به هوا و بازیگوش بود. دخترها قرار گذاشته بودند که هر شب یکی از آن ها در خانه را ببندد. نوبت به نمدی که رسید، یادش رفت در را ببندد. نیمه های شب، یک دیو سیاه آمد توی خانه . بالای سرشان و گفت:« آهای شوما ... شوماها! مهمان که می آد به خونتون، غذا بهش نمی دید؟» خدیجه بیگم و دخترها، تا صدای دیو را شنیدند، از خواب پریدند و شروع کردند به لرزیدن. خدیجه بیگم گفت:« نمدی! حالا که در رو نبستی، باید خودت برایش شام درست کنی.» شوماها ... مهمون که می آد به خونتون، رختخواب بهش نمی دید؟» پیرزن گفت:« بلند شو نمدی. بلند شو برایش رختخواب بیاور تا بخوابد.» نمدی بلند شد و جای دیو را انداخت. دیو سرجایش دراز کشید و گفت:« شوماها ... مهمون که به خونتون می آد، براش لالایی نمی خونید؟»

[[page 4]]

انتهای پیام /*