مجله خردسال 318 صفحه 6

کد : 106949 | تاریخ : 02/06/1395

خدیجه بیگم گفت: « ای نمدی! حالا که در رانبستی برایش لالایی بگو تا بخوابد.» نمدی شروع کرد به لالایی خواندن. دیو به خوا ب رفت و خروپفش به هوا رفت. نمدی از جا بلند شد و یک خاک انداز آتش درست کرد و پاشید روی تن دیو. تن دیو سوخت و دادش بلند شد. دو پا داشت، دوپای دیگر هم قرض کرد و پا گذاشت به فرار. می دوید و نعره می کشید:« الهی نمیری نمدی، مرض نگیری نمدی! تنمو سوزوندی نمدی! به درد نشوندی نمدی!» وقتی دیور رفت، نمدی دوید و در را بست. خدیجه بیگم دخترها، نفس راحتی کشیدند و گرفتند خوابیدند!

[[page 6]]

انتهای پیام /*